انشا 50، 250 و 400 کلمه ای در مورد روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد به زبان انگلیسی

عکس نویسنده
نوشته شده توسط guidetoexam

معرفی

تجربیاتی که در زندگی داریم ترکیبی از مثبت و بد است. تقریباً همه چیزهای فراموش نشدنی در زندگی خود دارند. دو نوع بد وجود دارد: خوب و بد. مهم نیست چقدر عمر کنیم، این تجربه هرگز فراموش نخواهد شد. این رویداد همچنین می تواند زندگی ما را برای همیشه تغییر دهد. حداقل یک روز یا رویداد به یاد ماندنی در زندگی هر فرد باید وجود داشته باشد که هرگز نتواند آن را فراموش کند. این یکی از خاطراتی است که هرگز نمی توانم در زندگی ام فراموش کنم.

انشا 50 کلمه ای در مورد روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد به زبان انگلیسی

 روزهایی هستند که برای همیشه در ذهن ما می مانند، چه شاد و چه غمگین. روزی که از شهری که در آن به دنیا آمدم را ترک کردم همیشه در خاطرم حک خواهد شد. شهر جدیدی به پدرم اختصاص داده شد. روزی که مجبور شدم خانه ام را ترک کنم روز بسیار غم انگیزی برای من بود.

ترک دوستانم برای آخرین بار تجربه بسیار دردناکی بود. در طول مسیر خداحافظی با همه خیلی سخت بود. این آخرین باری بود که این اطراف را دیدم و غمگین شدم. ناهار من تنها چیزی بود که آن روز خوردم. برایم خیلی سخت بود کلماتی را پیدا کنم که بگویم چقدر گریه کردم و از پدر و مادرم التماس کردم که ترک نکنند. هنوز وقتی آن روز را به یاد می آورم ناراحت می شوم.

انشا 250 کلمه ای در مورد روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد به زبان انگلیسی

آن روز هوای آفتابی و گرم به استقبال ما آمد. مادرم مرا به داخل صدا زد تا در حالی که در حیاط جلویی به پشت دراز کشیده بودم چیزی بخورم. شنیدم که مادرم به آرامی فریاد زد: «بیا، از این یکی دو ساندویچ بخور،» در حالی که به آرامی به من اشاره کرد که گاز بگیرم.

به طور کلی، من در زمان رشد کمی بچه غیرقابل کنترل یا شاید بتوان گفت شیطون بودم. پاسخ من این بود که وانمود کنم که از آنچه او می گوید آگاه نیستم. او فقط گفت: "باشه، پس." چون او یک مادر باهوش است. فکر می کنم باید نان بخری. روشی که او این بار آن را گفت چندان ملایم نبود. به دلیل عدم پاسخگویی در هنگام تماس، این مجازات را دریافت کردم.

بنابراین، با عجله به داخل رفتم. متاسفانه خیلی دیر شده بود. مادرم از قبل پول را در دست داشت. پوزخند روی صورتش پخش شد و گفت: "حالا بهتر از بعداً گرسنه شدن..." شروع کردم به اخم کردن و گفتم: "های، های، های، مامان!" این یعنی: «نه، نه، نه، مامان!».

پوزخند شگفت انگیز صورت مادرم تبدیل به اخم بزرگ و وحشتناکی شد! صدای او وحشتناک ترین صدایی بود که تا به حال شنیدم. نحوه صحبت او با من مانند شیری بود که بر طعمه خود غرش می کند: "آماندا، آزمایش نکن وگرنه من ...".

در واقع قبل از اینکه او بتواند جمله اش را تمام کند از در دویدم بیرون. با عجله داشتم از خیابون رد می شدم که ماشینی از ناکجاآباد با من برخورد کرد. راننده با نگرانی پرسید. "حال شما خوب است؟" راننده با نگرانی پرسید. ماشین مثل گاو نر که با ماتادور در مسابقه گاوبازی تکل می کند به من برخورد کرد و مطمئن نیستم که این دقیقاً حرف او بود یا نه.

مدت زیادی طول کشیده بود تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است زیرا تمام راه را تا خانه مثل اسب دویده بودم. این حادثه هرگز با مادرم مطرح نشده است. برای من عجیب بود که تنها چیزی که مادرم متوجه شد این بود که من دیگر گرسنه نیستم. تنها چیزی که گفت: «از این نان خوردی کوچولو؟ باعث خنده هر دومون شد خاطرات من از این روز یک عمر باقی خواهد ماند.

انشا 400 کلمه ای در مورد روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد به زبان انگلیسی

به لطف پدر و مادر مهربانم و خانه قهوه ای بزرگی که پدر و مادرم در آن زندگی می کردند، دوران کودکی شادی برای من بود. یک خانه قهوه ای بزرگ و دو والدین دوست داشتنی از من فرزندی شاد ساختند. در طول تابستان در حیاط خانه‌ام ساعت‌ها به بازی مخفی‌کاری یا تگ کردن با دوستانم می‌گذراندم. در کودکی، وانمود می‌کردیم که کاشفانی هستیم که به دنبال گنجینه‌های قدیمی یا شوالیه‌هایی هستند که برای نجات شاهزاده‌ها با اژدهای شیطانی می‌جنگند.

تریم قهوه ای و سفید نیز در خانه مجاور دیده می شد. احساس می‌کردیم در جنگلی مسحور شده‌ایم که درختان عظیمش سایه‌بان حیاط خلوت ما را گرفته‌اند. برفی که در زمستان در لبه حیاط‌های ما جمع می‌شد برای ساختن آدم برفی‌ها استفاده می‌شد. در پایان، به جای اینکه آدم برفی از آنها بسازیم، همه لباس‌هایمان را روی هم جمع کردیم.

وقتی از پله‌ها بالا و پایین می‌رفتم، صدای خنده از دیوارها پخش شد. من با خواهرم این بازی را انجام می دادم. بالا و پایین دویدن از پله ها بازی ای بود که به نوبت انجام می دادیم. مسابقه ای بین پایین و بالا بود تا ببینیم چه کسی می تواند دیگری را بگیرد. گرفتار شدن یعنی دوباره بالا و پایین رفتن.

در طول فعالیت‌های روزانه‌مان، هرگز به میزان مصرف انرژی یا تأثیر آن بر قلب، ریه‌ها و ماهیچه‌هایمان توجه نکردیم. فقط برای ما سرگرم کننده به نظر می رسید. وقتی پسر بود، پدرم برایم قصه تعریف می کرد. وقتی آنجا می نشستم و به او گوش می دادم که داستان های دوران کودکی اش را برایم تعریف می کرد، داستان هایی درباره پدرم در دوران کودکی می شنیدم.

هر وقت با دوستانش در مورد ماهیگیری صحبت می کرد، آن را به من می گفت. گاهی چیزی می گرفتند، اما گاهی چیزی برای نشان دادن تلاششان نداشتند. هر وقت در مدرسه زیاد صحبت می کرد، دچار مشکل می شد و اگر معلم در کلاس او را در حال جویدن آدامس می دید، بیشتر دچار مشکل می شد.

داستان هایی که می گفت همیشه باعث خنده ام می شد. زندگی او هرگز بهتر از این نبوده است. یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم. زندگی او در آن دوران در بهترین حالت خود بود. همیشه برای من یک روز به یاد ماندنی خواهد بود. از ردیف جلو به او نگاه کردم، در ردیف اول بودم. وقتی گفت: "این بهترین روز تمام زندگی من است" مستقیم به من نگاه کرد.

نتیجه گیری،

لحظه ای را نمی توان در گذشته زنده کرد. یادآوری این روزها به ما کمک می کند آن لحظات را برای خود زنده کنیم و در ذهن خود زنده نگه داریم.

1 نظر در مورد “انشا 50، 250 و 400 کلمه ای در مورد روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد به زبان انگلیسی”

ارسال نظر